در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود،
پسر ١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت
میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش
را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود
و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز
ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز
گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را
برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت،
گریهاش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب
خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد
امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمیماند،
این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
سلام
وبلاگ خوب و مطالب عالی داری
به وبلاگم سر بزن مطمئنم میتونی برای هدفی که دارم کمک رسان خوبی باشی.
من برای هدفم که تو وبلاگم ذکر کردم به کمک همه انسانها نیاز دارم لطفا در حد توانت من رو همراهی کن. متشکرم
ببخشید یادم رفت بگم لینکت رو تو ژیوندهام گذاشتم ممنون میشم اگه تو هم این کار رو انجام بدی
سلام روزت بخیردریاجان. اصلا مایل نیستم غلو کنم ولی بی تعارف خوب می نویسی وعالی انتخاب می کنی.پرسیده بودی که این خاطرات واقعی ست یا نه . بله همه خاطرات من که تو این وبلاگ پست می شن عین واقعیت است وبقول معروف مو لای درزشان نمی رود.ونکته آخر اینکه هنوز مشکل قالبت برطرف نشده.دوتا توصیه که چه عرض کنم پیشنهاد دارم.
1- حتی المقدر از قالب های خود بلاگ اسکای استفاده کن.
2-هرچند موزیکی که گذاشتی حرف نداره ولی بهتره تو وبلاگ از موسیقی استفاده نشه ...البته نظر ،نظر شماست.ممنون